سلام علیکم.

از خان به بین شهری سرسبز در استان گلستان تا مرکز آموزش 01 تهران و طی کردن آموزش‌های اولیه درجه‌داری وظیفه و در طرح تقسیم به لشکر 88 زرهی زاهدان اختصاص یافتن و رفتن به منطقه‌ی عملیاتی سومار ارتفاعات 402 کهنه‌ریگ و دره سانواپا که اگر یک سه ماه تابستان آنجا خدمت کنید حتما" پوست سرتان یک بار می‌افتد و پوست جدید می‌اندازید، مثل ماری که پوست می‌اندازد، من به شخصه در سومار پوست انداختم.

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن / شنیدن کی بود مانند دیدن.

بخوانید سرگذشت درجه‌دار وظیفه‌ی جوان و پر انرژی ما را آقا مهدی تجر و شب 27/12/1366 و ناگهان صدای انفجاری که رزمنده مهدی تجر را از جا کند. موج انفجار او را بین زمین و آسمان برد و مجروح شدن  و قطع هر دو پای جوان شمالی و خان‌به‌بینی کتاب ما همه سرباز بودیم که آش‌و‌لاش شده بود دست‌ها و ران‌ها و حتی گوش‌هایش پر ترکش شده بود و هجوم مگس‌ها که با خود می‌گفتند: آخ جون گوشت تازه!

تشنگی آقا مهدی تجر ما را دیوانه کرده بود که با یاد امام حسین (ع) و یاران با وفایش و فرزندانش افتاد خود را تسکین می‌دهد و یاد شهدا می‌افتد...آقا مهدی تجر ما منتظر تیر خلاص است که دو سرباز عراقی برانکارد به دست می‌رسند و او را به اسارت می‌برند وقتی چشم باز می‌کند در بیمارستان شهر مندلی عراق خود را می‌بیند و به خود نهیب می‌زند مهدی شیر مادر حرامت باد اگر بگذاری ناله‌ات را عراقی‌ها بشنوند.

پذیرش قطعنامه توسط ایران آزادی اسرا از کرمانشاه با هواپمای سی- 130 به ساری رفتن به خان به‌بین و استقبال مردم و ازدواج با فاطمه خانم و ...

شما در بخشی از کتاب ما همه سرباز بودیم که در سال1388، چاپ دوم شده است می‌خوانید:

بی اختیار یاد روزی می‌افتم که از بخش دیالیز بیمارستان ساسان بر می‌گشتم تو خیابان رسالت حالم خراب شد .تو پیکانم نشسته بودم که حالت تهوع گرفتم . فشار خونم شدیداٌ افت کرده بود .ماشین را کناری پارک کردم . سرم را از پنجره کردم بیرون . استفراغ کردم فقط زرد آب بود .تمام تن‌ام به لرزه افتاد . سردم شده بود . چند دقیقه‌ای همان‌طور ماندم به آسمان نگاه می‌کردم و صدای شلوغی خیابان و بی اعتنایی مردمی که می گذشتند، احساس بسیار نزدیکی به مرگ داشتم. صدای پا شنیدم . صدای کفش‌های زنانه بود. آمد بالای سرم . تندوتند دستمال از کیف‌اش کشید بیرون. داد دستم . انگار که زبانش بند آمده باشد؛ مضطرب نگاهم می کرد. دوید طرف مبل فروشی آن طرف خیابان . زود برگشت . لیوانی آب قند آورده بود . داد دستم . لرزان گرفتم .

- بخورش .....برایت خوب است ....حتماٌ فشارت افتاده پایین ....نگاهش را چرخاند تو ماشین .

برای لحظه‌ای به پاهای قطع شده ام نگاه کرد .

- می توانی حرکت کنی ؟

.... با سر گفتم نه ....نفس‌ام بالا نمی‌آمد . خواستم بگویم برود .حالم خوب می‌شود . نتوانستم .

لیوان خالی را دادم دستش . نگاهم کرد. غمی خواهرانه تو چشم‌هایش پر شده بود  . خودش را کنترل می‌کرد اشکش نزند بیرون . نگاهش را کشید تو خیابان . به آدم سرگردانی می‌ماند . هول ودستپاچه.

انگار من از نزدیکانش بودم . شاید برادرش . رفت آن طرف خیابان و برگشت .

-می خواهی تلفن کنم به خانواده‌ات؟ به زور گفتم :نه . ماند به نگاه کردن . فکر کرده بود تنها زندگی می‌کنم . دوباره چرخی تو پیاده رو و خیابان زد . حالم خراب شد . سر از پنجره بیرون کردم . تو معده‌ام چیزی نمانده بود بریزد بیرون . آمد کنار ماشین ایستاد .

-الان یک نفر می آید ....می‌رساند خانه‌تان .....خفه تشکر کردم. نگاهم افتاد به آینه . زرد شده بودم . چشم‌هایم گود افتاده بود . خودم را انداختم رو صندلی کناری. زن همچنان ایستاده بود به نگاه کردن. مردی نشست پشت فرمان. نگاهم کرد. آدرس را زیر لبی بهش دادم. دوباره از زن تشکر کردم .

-بین این همه آدم فقط یک زن !

- چیزی گفتی ....جوان ؟

-نه ....

با خودم بودم .... 

شما عزیزان را به خواندن کتاب تشویق می‌کنم ان‌شاء‌الله مفید واقع شود.

سلامتی آزاده‌ها آقا مهدی تجر و احمد حیدری، حاج محسن و حاج مجتبی جعفری و جناب فلاح‌دوست صلوات.


برچسب‌ها: آزاده مهدی تجر

تاريخ : سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 17:48 | نویسنده : رزمنده‌ی دفاع مقدس |
.: Weblog Themes By bahman58 :.