سلام علیکم. روز گذشته 1399/10/6 در هنگام مراسم تشییع پیکر مطهر امیر سعید پورداراب از فرماندهان دفاع مقدس یک ساعتی در محضر امیر نصرتالله معین وزیری از طراحان عملیات موفق ایران اسلامی بودم از خاطراتشان با امیر پورداراب گفتند و خاطرهای از شهید باقری نقل کردند که تقدیم شما میگردد. حمد و سپاس بیشمار خداوندی که ما را قدردان شهدا قرار داده است و با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام محمد مصطفی خداوند در قرآن در سورهی آل عمران آیهی (169) میفرمایند: « و هرگز گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدند مردهاند، بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند«.
ظهر روز 4/1/1361 در گرماگرم عملیات فتحالمبین برادر پاسدار حسن باقری – فرماندهی قرار گاه نصر – با یک دستگاه لند کوروز به محل استقرار گروه فرماندهی لشکر 21 پیاده حمزه (ع) واقع در تپه ی علی گرهزد وارد شد و از فرمانده ی لشکر 21 خواست که همراه وی به جلو حرکت کرده و وضع یگانها را در منطقهی دشت عباس بررسی نماید.
فرمانده لشکر 21 پیاده حمزه (ع) نیز از من که به عنوان افسر عملیات قرارگاه مرکزی کربلا و ناظر انجام وظیفه میکردم، درخواست کرد که همراه برادر باقری بروم. اندکی بعد هر دو حرکت کردیم. هنگامیکه از مسیر جاده پیش میرفتیم، تانکهای عراقی مستقر در محور حسن بربوطی- امام زادهعباس، مرتب ما را زیر آتش میگرفتند.
به هر حال به منطقه دچه رسیدیم. متوجه شدیم اوضاع بسیار نا بسامان است . در حالی که مرتبا زیر آتش تانک و کاتیوشای دشمن قرار داشتیم با فرمانده ی تیپ 37 زرهی (سرهنگ مجید صارمی) که مشغول جمع آوری تانکها و نفربرهای باقی مانده بود، صحبت کردم کمی ایشان را دلداری دادم و گفتم بالاخره جنگ جزر و مد دارد باید مقاوم بود و ... ایشان پاسخ داد هفت دستگاه تانک برایم مانده است اگر دستور دهید باز هم حمله میکنم من ترسی ندارم.
به این افسر شجاع گفتم: نمیخواهد حمله کنید همین موضع را نگهداری کنید تا دشمن نتواند تپهی علیگره زد را از سمت غرب دوباره تصرف نماید .
ایشان پس از مدتی تانکها را سر و سامان داد و در شرق دچه مستقر نمود. با اولین تیراندازی، تانکها و نفربرهای عراقی که داشتند به سمت جادهی اسفالته پیشروی میکردند متوقف شدند. پس از سامان دادن نیروها به سمت تپه علیگرهزد با سرعت حرکت میکردیم. تانکهای عراقی واقع در جنوب جاده به شدت ما را زیر آتش گرفتند؛ اما هیچ کدام از گلولهها به ما اصابت نمیکرد.
پس از طی دو تا سه کیلومتر ناگهان یک کمپرسی که از سمت علی گرهزد به سمت ما میآمد متوجه آتش مداوم تانکها شد و چون وضع را وخیم دید توقف کرد و سرا سیمه در چند قدمی ما شروع به جلو و عقب کردن روی جاده باریک نمود. راننده ما مجبور به توقف شد و منتظر ماند. این حرکات در حدود دو دقیقه طول کشید؛ اما از نظر من به اندازه دو ساعت بود؛ زیرا من روی صندلی سمت راست عقب لندکروز قرار داشتم و شهید حسن باقری در سمت چپ نشسته بود و تانکها از سمت جنوب آتش میریختند بنابراین هر زمانی که سرم را به سمت تانکها برمیگردانم، شعلهی برق دهانه چندین تانک را میدیدم که همزمان به سمت خودروی ما تیراندازی میکردند یک لحظه بعد محل اصابت و صدای خشن گلولهها را در اطراف خود میدیدم که خودروی ما را احاطه می کردند؛ اما به لطف خدا هیچ کدام به ما اصابت نمیکرد. این وضعیت چندین بار تکرار شد تا بالاخره کمپرسی حرکت کرد و ما نیز به دنبال آن راه افتادیم.
در مدت زمانی که تویوتا متوقف بود برابر اصول نظامی میبایستی سرنشینان خودرو از جمله من از ماشین پیاده میشدیم و پشت جاده پناه میگرفتیم تا پس از باز شدن جاده، سوار شده و حرکت میکردیم؛ اما وقتی من برادر کوچکترم را در کنار دستم میدیدم که از خودرو پیاده نمیشود با خود گفتم: اگر چنین موردی را در اینجا به عنوان یک درس نظامی به برادر باقری تذکر دهم؛ شاید آن را پیش خود حمل بر ترس و نگرانی من قلمداد کند که در این صورت به حیثیت نظامی یک سرهنگ ارتش خدشه وارد کرده بودم. ازاینرو به خود تلقین میکردم که حتی اگر بمیری بهتر از آن است که این جوان چنین فکر کند که تو ترسو هستی!
همان لحظات شهید باقری به من نگاههای خاصی میکرد. با خود گفتم: « میخواهد ببیند که من میترسم یا نه ». بالاخره ما حرکت کردیم و افتخار شهادت نصیبمان نشد و به علی گرهزد رسیدیم.
بعدها در عملیات بیتالمقدس روزی من با شهید باقری زیر چادری در شرق کارون نشسته بودیم. او به من گفت: « جناب سرهنگ معین وزیری من بعد از جنگ هم شما را رها نمیکنم ».
گفتم: چرا!
گفت: خیلی دل داری به شما ایمان آوردم!
گفتم: چطور!
گفت: آن روز یادت هست توی تویوتا بودیم و ..
گفتم: بله!
گفت غیر از شما هر کس دیگری بود از ماشین میپرید پایین؛ اما شما تکان نخوردید. من هم گفتم:« ای برادر آن روز من دیدم یک جوان غیر ارتشی در کنارم مثل شیر نشسته و به گلولهها اهمیت نمیدهد به خودم گفتم حالا با شش قپه بترسم و از ماشین پایین بپرم.
آن شهید بزرگوار خندید و گفت:« ای بابا ما کار درستی نکردیم من میدیدم یک سرهنگ ارتشی مثل شیر در کنارم نشسته و خم به ابرو نمیآورد حالا من پاسدار بترسم ».
بالاخره آن روز متوجه شدم که هر دو از همدیگر رو در بایستی داشتیم و گرنه دارای شرایط یکسانی بودیم .
شادی روح شهید باقری و مرحوم پورداراب صلوات. سلامتی استاد معین وزیری صلوات.
برچسبها: امیر پورداراب , شهید باقری , استاد معین وزیری
