سلام علیکم.
حمد و سپاس بیشمار خداوندی که ما را سرباز اسلام و مطیع امر رهبری و فرماندهی معظم کل قوا قرار داده است و با سلام و صلوات بر پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی ( ص) و عرض ارادت به ساحت حاضرترین گوهر عالم هستی امام زمان (عج) ارواحنا لتراب مقدمالفدا، خدای بزرگ و بلند مرتبه در قرآن کریم در سوره حج آیه (39) میفرمایند: به مؤمنان و مسلمانانى كه مورد ستم قرار گرفته اند و مشركان عليه آنها جنگ براه انداخته اند اجازه دفاع و جهاد داده مى شود و محقّقاً خداوند قادر به پيروز ساختن آنها است. ترجمه خانم صفارزاده
« یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت: شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم.
یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت:« خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت یادت نره من برگشتم!

احترامش به زن فوقالعاده بود. مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود میگفت:« خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم».
وی نحوهی شهادت ایشان را اینچنین توصیف کردند:« لحظه شهادتش تلخترین لحظه زندگیام بود. نوزدهم مرداد سال 1388بود. شام خورده بودیم و حسین میخواست نوهمان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا ً مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت میخواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پلهها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفهاش بلند شد. به خاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه میکرد؛اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بههم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد..»
شهید لشگری به علت عوارض ناشی از دوران اسارت و شکنجههای رژیم بعثی عراق جان به جانآفرین تسلیم کرد و در روز نوزدهم مرداد ماه 1388 به یاران شهیدش پیوست.
شادی روح شهدا صلوات.
برچسبها: زنان قهرمان
