سلام عیکم.
حمد و سپاس خدایی که معبودی جز او نیست، زندهای ازلی و ابدی است، دانای نهان و آشکار که ما را سرباز اسلام و مطیع امر رهبری و بسیجی فرماندهی معظم کل قوا قرار داده است و با سلام و صلوات بر پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) و عرض ارادت به ساحت حاضرترین گوهر عالم هستی امام زمان(عج) ارواحنا لتراب مقدمالفدا،مطلب جهادگر همه کاره برگرفته از وبلاگ سرو قامتان دامغان تقدیم حضور شما عزیزان خواننده به بهانه و یاد همهی شهدای بسیجی و امام شهدا و دو فرزندش حاج مصطفی و حاج احمد خمینی.
حاج عقیل قریببلوک، جهادگر جانباز که حالا سن و سالی از او گذشته است، پیرِ جوانان و نوجوانان رزمنده جهادگر دامغانی و راننده بلدوزر، لودر و گریدر مخصوصاً بچههای دیباج بود. او حرفهای زیادی از خاطرات آنها دارد. هرچند که موقع نقل این خاطرات متأثر شده و اشکهای این مرد برگونههایش جاری میشود. مثل اینکه با این خاطرات هر روز زندگی میکند. تمام جزئیات آنها را بهخاطر میآورد.
او از یک شهید حرف میزند. ولی در این خاطرات بیان شده است که جهادگران در جبهه چه کار میکردند. با هم یکی از خاطرات او را میخوانیم:
... اواخر سال 1364 وقتي مرخصی آمد، پدر و مادرش با اجازۀ او براي دختر حاج ملّا محمد حسن اصحابي خواستگاري رفتند. پس از سه روز او به جبهه رفت. حتي يك بار هم نامزدش را نديد. همانطور كه از زمان کودکی نامزدش را نديده بود. فقط یادش میآمد بچگی همبازی بودند.
آن سال مسئول محور در ارتفاعات سور كوه بود. عراق همه جاي آن را از مينهاي رنگارنگ پُر كرده بود. نيروي تخريب هم نداشتند.
حاج حبيبالله مجد به او گفت: «نگاه كن من چند تا را خنثي ميكنم ياد بگير. بايد دقيق باشي.»
قدرتالله یوزباشی گفت: «اگر دقيق نباشيم چي؟»
حاج حبيبالله مجد گفت: «هيچي فقط تيكۀ بزرگت گوشته.»
موقعي كه حاج حبيب ميخواست برگردد از عقب تويوتا چند تا كلاش و يك كيسه خشاب پُر از فشنگ به او داد. قدرتالله گفت: « اينها چيه؟»
حاج حبيب گفت: «ميداني نيروي تأمين نداريم، اينجا هم ضد انقلاب .... .»
حاج حبيب حرفش را تمام نكرده بود كه قدرتالله گفت: «نميدانم لودرچي هستيم؟ پاسداريم؟ تخريبچي هستيم، پُل ميسازيم ...»،
هنوز حرف قدرت هم تمام نشده بود، حاج حبيب گفت: «من كه ميدانم شما از بَلا هم بلاترين، خداحافظ.»
قدرتالله هر روز غروب يك ماشين تويوتا مين خنثي شده را عقب ميبرد تا بچههاي سپاه آنها را برای استفاده ببرند.
تا آن كه يك روز غروب كه به بنده برگشت، به دوستش گفت: «اول كمي برايم گريه كن تا چيزي را برایت بگویم!» دوستش خنديد. او گفت: «پس بايد بعداً بيشتر گريه كني، حالا نگاه كن.»
چند تابوت آنجا بود. قدرت ميان يكي از آنها خوابيد و گفت: «حواست جمع باشه اين تابوت منه درست به اندازهی خودم! خودكارت را بده تا اسمم را رویش بنويسم.»
قبل از اذان مغرب سرش را اصلاح كرد و آن شب بيشتر از هر شب ديگر بناي بگوي و بخند روبراه كرد. صبح 2/4/1365غسل شهادت كرد و با بچهها خداحافظي نمود.
آن روز میبایست مینهای زیادی را خنثی کند.بعد از ظهر آن روز وقتي متوجۀ ميني كه تله شده بود، نشد، مین منفجر شد و او تا عرش اعلا پرکشید.روحش شاد و یادش گرامی باد.
شادی روح شهدا صلوات.
شادی روح جهادگر شهید قدرتالله یوزباشی صلوات.
برچسبها: شهید قدرت الله یوزباشی
