سلام علیکم.

در سال 1364 گردان قدسی به نام گردان 1902 قدس شهید مخبری در تیپ 1 لشکر تشکیل شد فرماندهی گردان سروان زرهی محمد ابراهیمی تعیین و من با درجه‌ی ستواندومی و یک ستاره پُر به عنوان معاون گردان انتخاب شدم و سربازان این گردان را از ناحیه‌ی ژاندارمری سیستان و بلوچستان و همه هجده ماه خدمت نموده انتخاب کردند و قرار شد که گردان در پادگان تیپ 2 لشکر که در اتوبان افسریه است تشکیل و به منطقه‌ی سردشت اعزام شود.

 فرماندهی گردان بیمار و جهت عمل جراحی به بیمارستان اعزام شده بود من با تعدادی از کارکنان پایور تیپ 1 پیاده لشکر 21 حمزه سید‌الشهدا (ع) قبل از آمدن سربازان به پادگان رفتیم در پادگان افسریه که در حال حاضر پادگان بسیج است سربازان را پذیرش و سازماندهی و آماده‌ی اعزام به کردستان نمودیم.

با چه مسائل و مشکلات و بی‌مهری عناصر باقی‌مانده لشکر خودمان سوار قطار شده و به سمت پادگان تیپ 2 سلماس لشکر 64 پیاده حرکت کردیم بماند!!! خسته و کوفته با اعصابی خراب از برخورد مسئول باقی‌مانده لشک خودمان از قطار پیاده شدیم و 180 درجه برخورد و تغییر را از سرپرست پادگان سلماس مشاهده کردیم.

 جناب سرهنگ عزیز و بزرگواری به نام سرهنگ صالحی به استقبال گردان آمده بود با وضعیت موجود آن زمان و شرایط جنگی و اینکه تیپ خودشان در منطقه‌ی عملیاتی بود و نبود امکانات کافی آنقدر خود رو تهیه کرده بود که همه تعجب کرده بودیم. جناب سرهنگ صالحی با صداقت کامل و خلوص نیت و با تمامی وجود و هر چه در توان داشت به یاری من ستوان آمد و از ایستگاه راه‌آهن ما را به پادگان سلماس ترابری کرد و در بهترین مکان پادگان اسکان داد.

فردای آن روز وقتی گردان اعلام آمادگی کرد، جلوی گردان ایستاد و به سربازان گردان خوش‌آمد گفت. وقتی چگونگی روی مین رفتن خود را تعریف کرد و چندین ماه ماه در بیمارستان بستری بوده است را تعریف می‌کرد در صحبت‌هایش گفت: راننده من یک سرباز کوچکی بود که دست فرمان خوبی داشت کوچلو بود؛ ولی زرنگ بچه تهران چون در شهر ما کسی را نداشت. به خانواده دستور داده بودم هر وقت  به ملاقات من ‌آمدید، اول از سرباز راننده من محمد مقیمیان پذیرایی کنید بعد من.

از همه‌ی رزمندگان گردان درخواست کرد بروید در پارک موتوری گردان 109پیاده خودروی روی مین رفته را ببینید هر کس نگاه کند می‌گوید کسی از این خودرو زنده نمانده است؛ اما من و سرباز راننده هر دو مجروح شده و زنده ماندیم. چون خدا می‌خواست. پس شما جوان‌ها دل به خدا بدهید و از هیچ‌چیز نترسید. با خدا باشید. خدا با شماست.

در پایان سخنرانی من در جلوی گردان از زحمات جناب سرهنگ صالحی و محبت‌های ایشان تشکر کردم و با هم به سمت دفتر ایشان رفتیم.

بعد از خوردن صبحانه به جناب سرهنگ صالحی گفتم:« جناب سرهنگ من پسر خاله سرباز وظیفه محمد مقیمیان همان راننده شما هستم خیلی خوشحال شد احوالش را پرسید وقتی گفتم بعد از سربازی به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در پنجوین به شهادت رسید مثل این بود که خبر شهادت فرزندی را به پدرش داده باشند این سرهنگ پیرمرد زد زیر گریه چنان گریه می‌کرد که فرزند خودش شهید شده است.

شادی روح شهدا صلوات.

شادی روح سرهنگ پاسدار شهید محمد مقیمیان صلوات.


برچسب‌ها: شهید محمد مقیمیان

تاريخ : سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 10:0 | نویسنده : رزمنده‌ی دفاع مقدس |
.: Weblog Themes By bahman58 :.