سلام علیکم.

حمد و سپاس بی‌شمار خداوندی که ما را  نعمت عقل داده است.  خداوند در قرآن در سوره‌ی اسرا آیه‌ی (36) می‌فرمایند « در باره آنچه نمى ‏شناسى و بدان علم ندارى اظهار نظر نكن چرا كه گوش و چشم و قلب انسان در مؤاخذه و بازخواست الهى مورد پرسش قرار مى‏ گيرند و گواهى مى ‏دهند» ترجمه‌ی خانم استاد صفارزاده.

 خاطرات ستوانیکم محمد مطواعی از روز 23/4/1367، در منطقه‌ی عملیاتی شرهانی دوست داشتید بخوانید.

وقتی که شب گذشته هوا تاریک شده بود از جاده‌ی اسفالت دهلران- اندیمشک عبور کردیم و به سمت ارتفاعات عقب جبهه حرکت کردیم تا صبح راه آمدیم چیزی که نمی‌دیدیم فقط راه می‌‌آمدیم هوا کم کم داشت روشن می‌شد هر چه بیشتر می‌آمدیم تپه‌های جلو وبلندی آنان خود نمایی بهتری می‌کرد وقتی می‌دیدیم کجا برویم به کدام سمت برویم معنی بیشتری پیدا می‌کرد چون نیت داشتیم که تا اندیمشک پیاده برویم تشخیص دادیم که باید به سمت چپ برویم هر چه به چپ‌تر برویم بهتر است. به کدام سمت چپ رفتن برای ما ارزش زیادی داشت.

من و جناب سرلکی و چهار نفر از برادران سرباز تبادل نظر می‌کردیم کدام طرف‌تر( این یک لغت من درآوردی است) برویم یکی از برادران سرباز گفت: « خدایا کمک  کن»! چند قدمی رفتیم که كجا برويم، معني پيدا كرد.

 قربان بزرگي و عظمت خداوند كه بندگانش را گمراه نمي‌خواهد، صداي پارس سگي را شنيديم؛ اين حيوان به ما مي‌فهماند به اين طرف بياييد به سمت صدای من زبان بسته بیایید. تندتر حركت كرديم. مگر مي‌رسيم؟ آن‌قدر رفتيم تا به صدا نزديك شديم تپه ماهور و رودخانه‌هاي خشك فصلي بود كه بالا و پايين مي‌رفتيم. پهنای آخرین رودخانه‌ را كه بالا آمديم، خدايا چه ديديم! آخور گوسفندانی كه با سيمان درست كرده بودند و داخل آن آب بود نفهمیدم چطوری رسیدم به آخور با دیدن آب برقی در چشمان و خنده‌ای به لبان با تمام وجود آمد.

سر را داخل آخور كرده حالانخور كي‌بخور سيراب كه شديم یواش یواش چشمانمان روشن‌تر شد شصت، هفتاد متر جلوتر حوضچه‌ی اصلي آب را ديديم. همگی با هم به سمت چاله‌ی سیمانی رفتیم،

دیدم که چندین نفر از نيروهاي ايراني قبل از ما به اين محل رسيده بودند و در اطراف این چاله سیمانی و زیر درختان کنار مشغول استراحت هستند.

صدای تانک از فاصله‌های دور به گوش می‌رسید چیزی دیده نمی‌شد؛ ولی چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه تانك‌هاي عراقي به اين محل حمله كردند. لحظاتي بعد گلوله و آتش و دود بود كه آنجا را فرا گرفت!  همه‌ی افراد شروع به در رفتن و فرار از مهلکه كردند! در این شرایط چهار نفر سربازان همراه ما با بقیه رفتند کجا برای من معلوم نبود آن‌ها از ما جدا شدند.


برچسب‌ها: خاطرات , اسارت , جناب سروان , زبیدات

ادامه مطلب
تاريخ : پنجشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۴ | 0:54 | نویسنده : رزمنده‌ی دفاع مقدس |
.: Weblog Themes By bahman58 :.